هرکس که دل بر آن صنم دلستان نهاد


جان در بلا فکند و تن اندر هوان نهاد

آن دلستان که هست بر او رخ چو گلستان


ناگه بنفشه بر طرف گلستان نهاد

دو دایره زغالیه بر مشتری کشید


صد سلسله ز مورچه بر ارغوان نهاد

تا بر دو عارضش خط عنبر فشان نوشت


بس کس که سر بر آن خط عنبر فشان نهاد

انبار کرد دیدهٔ من صد هزار در


تا آن نگار سی و سه در در دهان نهاد

یک روز بامداد که خورشید از زمین


مانند مهره در دهن آسمان نهاد

با آن صنم به هم به یکی بوستان شدیم


کاماج گاه خویش در آن بوستان نهاد

چون بر کمان نهاد بتم تیر تیز او


گفتی که قد خویش مرا بر میان نهاد

پنداشتم ز عشق که بر من همی زند


هر تیر کان نگار همی بر کمان نهاد

باز آمدیم هر دو سوی خانه شادکام


طباخ رفت و زود در آن خانه خوان نهاد

او میهمان من بدو من میزبان او


مهمان نشست و خوان به بر میزبان نهاد

رسمی است خوان و کاسه نهادن ز میزبان


آن روز خوان و کاسه همی میهمان نهاد

صد بوسه داد بیش مرا بر لب ای عجب


تا در دهان خویش یکی لقمه نان نهاد

با من چو خوش زبان بگشاد آن دهان تنگ


گفتی که کردگار یقین برگمان نهاد

فارغ ز نان شدیم و بشستیم دست را


ساقی شراب در کف آن دلستان نهاد

چون دید رنگ باده ز رویش برفت رنگ


برجست و کند رخت و بنه در میان نهاد

آگه شدم که بود فسون و فریب و فن


هر عهد کان سمنبر نامهربان نهاد

گفتم به داستان مبر از دوستان خویش


دستان گرفت هر که چنین داستان نهاد

بفشان غبار غربت و بنشین به نزد من


رخت و بنه بنه بر من گر توان نهاد

گفتا که خانمان نتوانم فرو گذاشت


کایزد صلاح شغلم در خانمان نهاد

گر غیب دان نیم به هوس نشمرم غلط


اندیشه ای که در دل من غیب دان نهاد

چون این سخن بگفت مرا گشت آشکار


کاو عذر کار خویش همی در میان نهاد

گفتم ببند رخت و به سود و زیان بکوش


هرچند بخت سود من اندر زیان نهاد

تر کرد زآب چشم سر آستین خویش


چون پای خویش بر در و بر آستان نهاد

بیرون شد از سرای چو سرو روان به باغ


وان رخت بسته بر سر سرو روان نهاد

وقت رحیل سوی من آمد وداع کرد


پس بازگشت و روی سوی کاروان نهاد

او رفت و ماند وسوسهٔ دیو عشق او


زنجیر قهر خویش مرا بر روان نهاد

از قهر دیو عشق چو دیوانه شد سرم


دولت ز عقل بر سر من قهرمان نهاد

عقلم به مدح سید سادات مرتضی


دفتر به دست داد و قلم در بنان نهاد

بوهاشم آفتاب رئیسان شرق و غرب


کز عدل در دهان ولایت زبان نهاد

صدر ملک صفت که به هفتم فلک ملک


او را لقب سلالهٔ حیدر نشان نهاد

از همت و کمال جهانی مصورست


تقدیر لایزال جهان در جهان نهاد

زو خاندان احمد مختار فخر کرد


چون او پی خجسته در آن خاندان نهاد

ای دولت موید تو ترجمان عقل


دولت ز عقل پیش دلت ترجمان نهاد

کرد از تو روزگار به عمر ابد ضمان


و اقبال و جاه و حشمت تو در ضمان نهاد

گویی سعادت ابدی نصرت و ظفر


هر دو تورا میان رکاب و عنان نهاد

گویی عناصرست عطای تو کاسمان


یک جزو از آن عناصر در هر مکان نهاد

از روی عقل دون زمان است هر مکان


و ایزد مکان تخت تو فوق زمان نهاد

تمثال دوستان تو و دشمنان تو


گویی خدای عزوجل داستان نهاد

از نعت دوستان تو وصف بهار کرد


در وصف دشمنان تو فصل خزان نهاد

تیغی که روزگار تو را داد روز جنگ


رمحی که کردگار تو را زیر ران نهاد

گردون بر آن یکی ز شجاعت گهر فشاند


گیتی برین یکی ز سیاست سنان نهاد

هر عالمی که پیش تو با طیلسان رسید


سر بر زمین ز خجلت طی لسان نهاد

برداشت طیلسان تفاخر ز روی خویش


وز خجلت تو باز یکی طیلسان نهاد

هرچند هر یک از حکما شعر خویش را


بر نام و کنیت تو بهای گران نهاد

نگذاشت همت تو کسی را ز شاعران


کاندر سرای تو قدم رایگان نهاد

پاینده عالمی که منزه بود ز عیب


ایزد نهاد شخص تو گویی چنان نهاد

از جود خون سرشت و ز دین لحم و شحم کرد


وز علم و حلم جلد و رگ و استخوان نهاد

چون راست کرد شخص تورا از چهار چیز


از کبریای محض در آن شخص جان نهاد

ای مهتری که مدح تو گوید علی الدوام


انکس که عقل پیش وی این امتحان نهاد

مقبل شد این حکیم جوان از قبول تو


تا بخت رخت پیش حکیم جوان نهاد

هست از تو منتظر که نهی حشمتش به سر


چو نانکه حشمت پدر الب ارسلان نهاد

تا بر فلک قران بود و بر زمین قرون


گویی خدای حادثه این از آن نهاد

بادا همیشه قاعدهٔ عمر تو قوی


کایزد بنای دولت تو جاودان نهاد